۲۹ بهمن
روزی که کورش بزرگ آن را سپنتا روز عشق نام گذاری کرد...
برتمام ایرانی ها ،در هر کجا که هستند خجسته باد...
باز کن نغمه جانسوزی از آن ساز امشب تا کنی عقده اشک از دل من باز امشب
ساز در دست تو سوز دل من می گوید من هم از دست تو دارم گله چون ساز امشب
مرغ دل در قفس سینه من می نالد بلبل ساز ترا دیده هم آواز امشب
زیر هر پرده ساز تو هزاران راز است بیم آنست که از پرده فتد راز امشب
گرد شمع رخت ای شوخ من سوخته جان پر چو پروانه کنم باز به پرواز امشب
گلبن نازی و در پای تو با دست نیاز می کنم دامن مقصود پر از ناز امشب
کرد شوق چمن وصل تو ای مایه ناز بلبل طبع مرا قافیه پرداز امشب
شهریار آمده با کوکبه گوهر اشک به گدائی تو ای شاهد طناز امشب
سرو من صبح بهار است به طرف چمن آی تا نسیمت بنوازد به گل افشانیها
گر بدین جلوه به دریاچه اشگم تابی چشم خورشید شود خیره ز رخشانیها
دیده در ساق چو گلبرگ تو لغزد که ندید مخمل اینگونه به کاشانه کاشانیها
دارم از زلف تو اسباب پریشانی جمع ای سر زلف تو مجموع پریشانیها
رام دیوانه شدن آمده درشان پری تو به جز رم نشناسی ز پریشانیها
شهریارا به درش خاک نشین افلاکند وین کواکب همه داغند به پیشانیها
چه بگویم سحرت خیر؟توخودت صبح جهانی
من شیدا چه بگویم؟که توهم این وهم آنی
به که گویم که دل ازآتش هجرتوبسوخت؟
شده ای قاتل دل ؛ حیف ندانی که ندانی
همه شب سجده برآرم که بیایی تو به خوابم
و در آن خواب بمیرم که تو آیی و بمانی
چه نویسم که قلم شرم کند از دل ریش ام
بنویسم ولی افسوس نخوانی که نخوانی
من و تو اسوه ی عالم شده ایم باب تفاهم
که من ام غرق تو و تو به تمنای کسانی
به گمانم شده ای کافر و ترسا شده ای
کآیتی از دل شیدای مسلمان تو نخوانی
بشنو"صبح بخیر"از من درویش و برو
که اگر هم تو بمانی غم ما را نتوانی
کاروان آمد و از یوسف من نیست خبر این چه راهیست که بیرون شدن از چاهش نیست
ماه من نیست در این قافله راهش ندهید کاروان بار نبندد شب اگر ماهش نیست
ما هم از آه دل سوختگان بی خبر است مگر آئینه شوق و دل آگاهش نیست
تخت سلطان هنر بر افق چشم و دل است خسرو خاوری این خیمه و خرگاهش نیست
خواهم اندر عقبش رفت و بیاران عزیز باری این مژده که چاهی بسر راهش نیست
شهریارا عقب قافله کوی امید گو کسی رو که چو من طالع گمراهش نیست