مهتاب و سرشکی بهم آمیخته بودیم خوش رویهم آن شب من و مه ریخته بودیم
دور از لب شیرین تو چون شمع سیه روز خوش آتش و آبی بهم آمیخته بودیم
با گریه ی خونین من و خنده ی مهتاب آب رخی از شبنم و گل ریخته بودیم
از چشم تو سر مست و به بالای تو همدست صد فتنه ز هر گوشه برانگیخته بودیم
زان پیش که در زلف تو بندیم دل خویش ما رشته ی مهر از همه بگسیخته بودیم
حیدر بابا دانلودمنظومه حیدربابا
حیدر بابا، دنیا یالان دنیا دی سلیماندان، نوحدان قالان دنیا دی
اوغول دوغان، درده سالان دنیا دی هر کیمسیه هر نه وئریب، الیبدی
افلاطوندان بیر قوری آد قالیبدی حیدر بابا، یارــ یولداشلار دوندولر
بیرــ بیر منی چولده قویوب، چوندلر چشمه لریم، چراغلاریم، سوندولر
یامان یئرده گون دوندی، آخشام اولدی دنیا منه خرابهی شام اولدی !
حیدر بابا ،یولوم سنن کج اولدی عمروم کچدی، گلممه دیم گج اولدی
هئچ بیلمه دیم گوزللرون نج اولدی بیلمزدیم دنگه لروار، دونوم وار
ایتگین لیک وار، آیرلیق وار، ئولوم وار
شهریار عشق
تقدیم به ساحت آسمانی شعر و ادب ایران زمین و تقدیم به روح بلند شهریار
در این دنیای وانفسای حسرت زای بی فردا
خدایا عاشقان را غم مده شکرانه اش با من
ادامه مطلب ...
گر ز هجر تو کمر راست
کنم بار دگر غیر بار غم عشقت نکشم بار دگر
پیرو قافله عشقم و در جذبه شوق نیست این قافله را قافله سالار دگر
دل دیوانه کشد در غمت ای سلسله مو هر زمانم به سر کوچه و بازار دگر
یوسف دل به کلافی نخرد زال فلک می برم یوسف خود را به خریدار دگر
با که نالیم که هر لحظه فلک انگیزد پی آزار دل زار دل آزار دگر
به شب هجر تو در خلوت غوغایی دل نپذیرم به جز از یاد رخت یاد دگر
باش تا روی ترا سیر ببینم که اجل به قیامت دهدم وعده دیدار دگر
زادن من سفر و عشق تو
باشد زادم تو چه حسنی که منت عاشق مادرزادم
گردش چشم تو با من چه طلسمی انداخت که در این دایره چرخ کبود افتادم
قصر غلمان و سراپرده حورانم بود آدم انداخت در این دخمه غم بنیادم
نقطه خال تو در میکده از من بستاند آنچه در مدرسه آموخته بود استادم
یک نگاه توام از نقد دو عالم بس بود یک نظر دیدم و تاوان دو عالم دادم
من اگر رشته پیمان تو بستم ز ازل پای پیمان تو هم تا به ابد استادم
شهریارا چه غمم هست که چون خواجه خویش بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم
استاد شهریار و عکس وسط استاد ابوالحسن خان صبا
این شعر رو استاد شهریار بعد از مرگ استاد ابوالحسن صبا که از اساتید بزرگ موسیقی اصیل ایران است سروده که من به شخصه خیلی این شعر رو دوست دارم.
کار گل زار شود گر تو به گلزار آئی نرخ یوسف شکند چون تو به بازار آئی
ماه در ابر رود چون تو برآئی لب بام گل کم از خار شود چون تو به گلزار آئی
شانه زد زلف جوانان چمن باد بهار تا تو پیرانه سر ای دل به سر کار آئی
ای بت لشگری ای شاه من و ماه سپاه سپر انداخته ام هرچه به پیکار آئی
روز روشن به خود از عشق تو کردم شب تار به امیدی که توام شمع شب تار آئی
چشم دارم که تو با نرگس خواب آلوده در دل شب به سراغ من بیدار آئی
مرده ها زنده کنی گر به صلیب سر زلف عیسی من به دم مسجد سردار آئی
عمری از جان بپرستم شب بیماری را گر تو یک شب به پرستاری بیمار آئی
ای که اندیشه ات از حال گرفتاران نیست باری اندیشه از آن کن که گرفتار آئی
با چنین دلکشی ای خاطره یار قدیم حیفم آید که تو در خاطر اغیار آئی
لاله از خاک جوانان بدرآمد که تو هم شهریارا به سر تربت شهیار آیی
سر برآرید حریفان که سبوئی بزنیم خواب را رخت بپیچیم و به سوئی بزنیم
باز در خم فلک بادهی وحدت سافی است سر برآرید حریفان که سبوئی بزنیم
ماهتابست و سکوت و ابدیت یا نیز سر سپاریم به مرغ حق و هوئی بزنیم
خرقه از پیر فلک دارم و کشکول از ماه تا به دریوزه شبی پرسه به کوئی بزنیم
چند بر سینه زدن سنگ محبت باری سر به سکوی در آینهروئی بزنیم
آری این نعرهی مستانه که امشب ما راست به سر کوی بت عربده جوئی بزنیم
خیمه زد ابر بهاران به سر سبزه که باز خیمه چون سرو روان بر لب جوئی بزنیم
بیش و کم سنجش ما را نسزد ورنه که ما آن ترازوی دقیقیم، که موئی بزنیم
شهریارا سر آزاده نه سربار تن است چه ضرورت که دم از سر مگوئی بزنیم
ریختم با نوجوانی باز طرح زندگانی تا مگر پیرانه سر از سر بگیرم نوجوانی
آری آری نوجوانی میتوان از سرگرفتن گر توان با نوجوانان ریخت، طرح زندگانی
گرچه دانم آسمان کردت بلای جان ولیکن من به جان خواهم ترا عشق ای بلای آسمانی
نالهی نای دلم گوش سیه چشمان نوازد کاین پریشان موغزالان را بسی کردم شبانی
گوش بر زنگ صدای کودکانم تا چه باشد کاروان گم کرده را بانگ درای کاروانی
زندگانی گر کسی بی عشق خواهد من نخواهم راستی بی عشق زندان است بر من زندگانی
گر حیات جاودان بی عشق باشد مرگ باشد لیک مرگ عاشقان باشد حیات جاودانی
شهریارا سیل اشکم را روان میخواهم و بس تا مگر طبعم ز سیل اشکم آموزد روانی
تا هستم ای رفیق ندانی که کیستم روزی سراغ وقت من آئی که نیستم
در آستان مرگ که زندان زندگیست تهمت به خویشتن نتوان زد که زیستم
پیداست از گلاب سرشکم که من چو گل یک روز خنده کردم و عمری گریستم
طی شد دو بیست سالم و انگار کن دویست چون بخت و کام نیست چه سود از دویستم
گوهرشناس نیست در این شهر شهریار من در صف خزف چه بگویم که چیستم
فرزند آقا سید اسماعیل موسوی معروف
به حاج میر آقا خشکنابی در سال 1325 هجری قمری
(شهریور ماه 1286 هجری شمسی)
در بازارچه میرزا نصرالله تبریزی واقع در چایکنار
چشم به جهان گشود.
در سال 1328 هجری قمری که تبریز آبستن حوادث
خونین وقایع مشروطیت بود پدرش او را به روستای قیشقورشان
و خشکناب منتقل نمود. دوره کودکی استاد در آغوش طبیعت
و روستا سپری شد که منظومه حیدربابا مولود آن خاطراتست. در سال 1331 هجری قمری پدرش او را برای ادامه تحصیل به تبریز باز آورد و او را در نزد پدر شروع به فراگیری مقدمات ادبیات عرب نموده و در سال 1332 هجری قمری جهت تحصیل اصول جدید به مدرسه متحده وارد گردید و در همین سال اولین شعر رسمی خود را سرود و سپس به آموختن زبان فرانسه و علوم دینی نیز پرداخته و از فراگیری خوشنویسی نیز دریغ نمیکرد که بعدها کتابت قرآن، ثمره همین تجربه میباشد.
در سیزده سالگی اشعار شهریار با تخلص بهجت در مجله ادب به چاپ میرسید. در بهمن ماه 1299 خورشیدی برای اولین بار به تهران مسافرت کرده، و در سال 1300 توسط لقمان الملک جراح در دارالفنون به تحصیل میپردازد. شهریار در تهران تخلص بهجت را نپسندیده و تخلص شهریار را پس از دو رکعت نماز و تفأل از حافظ میگیرد.
غم غریبی و غربت چو بر نمیتابم روم به شهر خود و شهریار خود باشم
شهریار از بدو ورود به تهران با استاد ابوالحسن صبا آشنا شده و نواختن سه تار و مشق ردیفهای سازی موسیقی ایرانی را از او فرا میگیرد. او همزمان با تحصیل در دارالفنون به ادامه تحصیلات علوم دینی میپرداخت و در مسجد سپهسالار در حوزه درس سید حسن مدرس حاضر میشد.
درسال 1303 وارد مدرسه طب میشود واز این پس زندگی شور انگیز
و پرفراز و نشیب او آغاز میشود.
در سال 1313 و زمانی که شهریار در خراسان بود
پدرش حاج میرآقا خشکنابی فوت میکند.
او سپس در سال 1314 به تهران بازگشته و
پیرم و گاهی دلم یاد جوانی میکند(باصدای استادشهریار)
ادامه مطلب ...
چه عالمی که دلی هست و دلنوازی نه چه زندگی که غمم هست و غمگسارم نیست
من اختیار نکردم پس از تو یار دگر به غیر گریه که آن هم به اختیارم نیست
به رهگذار تو چشم انتظار خاکم و بس که جز مزار تو چشمی در انتظارم نیست
ندار عشقم و با دل سر قمارم نیست که تاب و طاقت آن مستی و خمارم نیست
دگر قمار محبت نمی برد دل من که دست بردی از این بخت بدبیارم نیست